روایت شبی که قرار بود 2 قاتل در زندان رجاییشهر قصاص شوند
تعداد بازدید : 2
شب بلند بخشش و اعدام
نویسنده : الهه محمدی /خبر آنلاین
اینجا برای آنها آخر دنیا بود؛ برای آنهایی که آن شب، از ساعت یک آمده بودند تا شاید اذان صبح نزده، رضایت بگیرند و انگار اتفاقی نیفتاده، برگردند به دیروز. گویا همه چیز مسخ شده بود؛ نمیتوانستند بنشینند. این مردمی که ذرهذره وجودشان مویه میکرد، جلوی دیوار آجری بلند، ایستاده و نشسته، خسته و درمانده و مریض بودند. ۱۰۰ تا ۲۰۰ نفر آمده بودند برای التماس، برای زاری، عدهای برای تماشا و البته عدهای برای دارزدن کسی که فرزندشان را از آنها گرفته بود. همان ضربه اول کار خودش را کرد. دستها سیاه شدند، ورم کردند، بزرگ شدند؛ به سیاهی و بزرگی آن شب بلند که از روشنایی رو برمیگرداند که شبهای اعدام زیاده دراز هستند و تمامی ندارند و دلشان مثل دل مادر «میلاد» پر از درد است. او یک دستش را از عجز کوبید به آسفالت سفت و سرد زمین جلوی زندان و دست دیگر را حلقه کرد دور پای مردی که «میلاد»، پسرش را ۶ سال پیش از او گرفته بود. «پدر! پدر! زیر پاهایت را نگاه کن. به من نگاه کن.»
پدر «حسام»، -پسر ۱۹ سالهای که شش سال پیش با ضربه چاقوی میلاد، جانش را از دست داد-، نگاه به سوی دیگر داشت؛ به آسمان که تکیده بود و با صدهزار چشم کوچک، گوشهای از زمین را نگاه می کرد. او میشنید «ببخش» را، «نگذاربمیرد» را، «تو بزرگی کن» را و انگار نمیشنید. «ببخشم؟ نگذارم بمیرد؟ من بزرگی کنم؟»؛ تردید، تردید جانکاه برای بخشیدن. و مادر میلاد آن دستهای سیاه ورم کرده را باز به آسفالت میکوبید و میگفت: «مادر برایت بمیرد، مادر برایت بمیرد.» جلوی در زندان. زندانی در گوهردشت کرج؛ زندان رجاییشهر.
دیوار، مردم و زندان
آن دیوار صامت روبهرو مثل حقیقتی پابرجا، سرجایش ایستاده بود و چشم را تماشایش میآزرد. چه چیزها به خودش دیده بود آن دیوار آجری بلند زندان رجاییشهر! چه مردان و زنانی را که کشانکشان برده بودند پای چوبه دار و او با همان سکون و صامتی، سالها شاهد بیقراریشان بود! چه شیونها و چه مویههایی از مادرها، پدرها، خواهرها و برادرهایی که میآمدند برای نجات جان قاتلی که آن شب، شب آخرش بود و شاهد چه دوراهیهای عجیبی برای اولیای مقتول.هر هفته بامداد چهارشنبه که میشد، این دیوار آجری سنگین چه سرنوشتهایی را دیده بود.
روایت اول؛ میلاد۶ سال پیش ساعت ۱۰ شب، در یکی از کوچههای شهر«ری» چاقوی میلاد شُشِ حسام، دوست همسنش را شکافت و او را اول راهی بیمارستان و چند روز بعد راهی قبرستان شهر ری کرد و خودش هم راهی زندان رجاییشهر. حالا امشب قرعه به نامش افتاده بود؛ زندانبان گفته بود: «میلاد...» آماده برای رفتن به انفردی و او فهمیده بود که امشب او را «بالا میکشند»و مادرش، پشت دیوارهای بلند زندان گوهردشت کرج در آن بلوار تاریک، چشمهایش را میبست و باز میکرد، میبست و باز میکرد. مادر میلاد جثهاش کوچک و فکر بزرگش پر از قصه بود؛ اضطراب وامانده اش کرده بود، میلرزید؛ «جفتشان ۱۹ ساله و خیلی با هم صمیمی بودند اما اشتباه پسرم این دوستی را به هم زد.»
مادرِ ۵۰ و خردهای ساله میلاد، حدیث کسا به دست، کنار دیگر زنهای فامیل که آن شب آمده بودند برای دلداری، آرام زمزمه میکرد؛ «پهلوهایم مریض است، فشارم بالاست و حالا آنها میخواهند پسر ۲۷سالهام را امشب بالا بکشند. او هنوز بچه است با هزار آرزو. مادرش برایش بمیرد، مادرش برایش بمیرد.»
تو رفیق میلادی؟
محمد هستم، برادر بزرگ میلاد. آن شبی که میلاد حسام را کشت چه شد؟
بینشان اختلاف افتاده بود، دعوایشان شد، یک مرتبه میلاد چاقویی را از جیبش درآورده و به حسام زده بود. همان شب مادرم از پلهها پایین آمد و رفت زیر پلهها نشست؛ گریه کرد به اندازه تمام عمرش. ما همه مردهایم، پدرم؛ برادرانم، مادرم. همه مردهایم. دیگر کمکی از دست هیچکس برنمیآید، فقط خود خدا. چندبار درخانهشان رفتیم برای رضایت هیچکدام هیچی نگفتند. دیروز میلاد را دیدم، گریه میکرد، میگفت داداش رضایتشان را بگیر؛ توکل ما به خداست.
داشت اینها را میگفت و ساعت دو نیمه شب بود که یک مرتبه صدایی از دور جمعیت را شکافت: «آمدند، آمدند، پدر حسام آمد.» همه جمعیت سرازیر شد به سمت او. مادر میلاد سر از پا نشناخته جمعیت را میشکافت؛ «قربانت بروم، قربانت برم» خودش را انداخت به پای پدر حسام که داشت از جلو میآمد، با دستهای قلاب کرده، شانهای بالا انداخته و نگاهش به جمعیت بود. پدر حسام بغض در گلو، سنگین اما سرگردان بود. میگفت پسرش در همان ۱۹ سالگی کارت اهدای عضو امضا کرده. میگفت او مقامش پیش خدا بلند است. یک ساعت به زاری گذشت. عمهها، دخترخالهها، پسرعموها و مادرش با صدای درهم و برهم حرف میزدند؛ «مادر نمیگذاریم او را بالا بکشند، مادر، میلاد را برایت میآوریم.» داشتند اینگونه به مادر میلاد دلداری میدادند که از دور صدای صلوات بلند شد. «مادر گریه نکن، مادر گریه نکن.» مادر گریهاش به یکباره بند آمد، چشمانش گشاد شد، تسبیح را گرفت بالا. صداها بلند و بلندتر میشد: «یا حسین، یا زینب» پدر حسام، میلاد را، میلاد ۱۹ ساله را که پسرش را از او ۶ سال پیش گرفته بود، بخشید.
روایت دوم؛ فاطمه
فاطمه هنوز کوچک بود که پسرخاله و برادرش به او تجاوز کردند؛ نه یک بار که چند بار. او همیشه ساکت ماند، برای حفظ آبروی خانواده. در نیمههای سنین نوجوانی برادر دست از سوءاستفاده برداشت اما پسرخاله همچنان به آزار و اذیتها ادامه داد. به خاطر همین آزارها بود که فاطمه وقتی پا به ۱۷سالگی گذاشت، با مردی ازدواج کرد؛ اما بعد از ازدواج وقتی ۲۰سالش شده بود، پسرخاله دست از سر او برنداشت و یک بار به خانه او آمد و بعد از اذیت او پا به فرار گذاشت. او دیگر طاقت نیاورد و با مشورت شوهرش تصمیم گرفت پسرخالهاش را بکشد. همسرش اسلحه را خرید و فاطمه، تابستان۹۳، پسرخاله ۳۳سالهاش به نام بهروز را طبق نقشه از پیشطراحیشده به بیابانهای کهریزک کشاند و با شلیک پنج گلوله کشت. خودش در دادگاهی که در سال ۹۴برایش تشکیل داده بودند، گفته بود: «او را کشتم چون حقش بود...»
آن شب قرار بود او را هم اعدام کنند. خانواده خالهاش او را نبخشیده بودند. در میان جمعیت زیادی که آن شب جلوی زندان رجاییشهر همهمه به پا کرده بودند، نه خانواده فاطمه بود نه خانواده خالهاش. بعد خبر رسید که یک ساعت مانده به اعدام، خانواده خاله به اتاق ملاقات رفته بودند و فاطمه نه التماس کرده بود و نه زاری؛ «میخواهم اعدام شوم...» فاطمه آن شب بخشیده نشد، پای چوبه دار رفته بود و تمام.